روزی تو خواهی آمد
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غمهای روزگاران
زان لب اگر کامم دهی
یا آنکه دشنامم دهی
با این خوشم با آن خوشم
با هرچه خوش داری خوشم !
می گویی خیاطی نمی دانی
اما نگاهت را که به من می دوزی
به زمین وصله می شوم …
تنهایی را سربازی فهمید که مرخصی داشت اما جایی برای رفتن نداشت
هنوز هم ماه زیبای من تویی ، ای همه ی من !
من ز تو جان می گیرم
گر نباری به تن تب زده ام
می میرم
تحمل میکنم بی تو بودن را به هر سختی
به شرطی که بدانم شاد و خوشبختی
دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم
شهامت میخواهد ، دوست داشتن کسی که هیچ وقت ، هیچ زمان سهم تو نخواهد شد !